میرا

میرا

Mortelle

 

کریستوفر فرانک

Christopher Frank

 

(ما یک خانه معمولی داریم بادیوارهای شفاف تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند و به این ترتیب تنهایی مغلوب می شود زیرا چنان که همه می دانند بدی در تنهایی نهفته است.)



 

و میرا بدین ترتیب آغاز می شود...

 

این کتاب کوچک جامعه ای ایدئولوژیک، خشن وشدیدا تحت کنترل دولت را به تصویر می کشد. کنترل از همه سو اعمال میشود. زندگی در خانه هایی با دیوارهای شفاف، ستودن جاسوسی و خبرچینی به عنوان یک وظیفه مقدس، از بین رفتن اخلاقیات، از میان برداشتن رابطه زناشویی و تبلیغ رابطه بدون لذت (دست رد به سینه یک نفر زدن اشتباهی است که نسبت به جمع مرتکب می شویم... بدون لذت تسلیم شدن تسلیم حقیقی است...) و در نهایت تشویق افراد به زندگی دسته جمعی، عشق دسته جمعی، کار دسته جمعی، تفریح دسته جمعی... از جمله قوانین نهادینه شده و عادی در این آرمانشهر است.

 مقررات همشهریگری در این شهر بدین گونه تعریف می شود:

(بشر، در خدمت بشر. مالی که قابل تقسیم نباشد مال بدی است. هرچه کمتر باشیم کمتر می خندیم. احتیاج یک فرد، وظیفه فرد دیگریست. شاید تقسیم نشده اندوهیست بزک شده و...)

 

و میرا در این میان یک استثناست. با اینکه داستان از زبان برادر میرا  نقل می شود که عاشق میرا و شریک جنسی اوست اما میرا یکه تاز اصلی داستان و سرآغاز همه ماجراهاییست که عاقبت او و برادرش را راهی خانه اصلاح می کندد.  محلی برای درمان بیماری غیر همگون بودن با جامعه آرمانی. محلی برای درمان افراد متفاوت. تغییر ساختار مغز با عمل جراحی و دردناکتر از آن قرار دادن ماسکی با لبخند دائمی بر روی چهره این افراد!!! افراد اصلاح شده.

میرا و راوی می دانند که بعد از بازگشت از خانه اصلاح چه خواهد شد اما نویسنده برای ما نیز توضیح میدهد:

(به تو یاد خواهند داد که هروقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی... مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاقها، با لاغرها، با جوانها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می ریزند برای اینکه مشمئز شوی مخصوصا برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات اسفتراغت بگیرد و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و هم از لذت آنها. برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خود را قوی احساس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید. با دوستانت. با دوستان بی شمارت و وقتی مردی را ببینید که تنها راه می رود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان بوجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آنقدر به صورت او خواهید زد که از صورتش دیگر چیزی باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است. تمام اینها را میدانی؟)

 

راوی تمام اینها را میداند ولی بیماری او و میرا هر روز بیشتر عود می کند:

 

(برایم مشکل است از بیماریم حرف بزنم. حس می کنم عمیقا در من جا گرفته است. مثلا اغلب اول شخص مفرد را در حرف زدنم بسیار زیاد به کار میبرم. جملاتم را اینطور شروع می کنم: من معتقدم که... در صورتی که یک مرد سالم می گید: اعتقاد بر این است که... از طرف دیگر دوست ندارم که به من دست بزنند و این نشانه بسیار خطرناکیست... برایم اتفاق افتاده استکه فکر کنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده ام. خواسته ام که فقط او شاهد محبت من باشد. فرد سالم به همه لبخند می زند. در دشت اغلب راههای خلوت و کم سرو صداتر را انتخاب میکنم. فرد سالم در جستجوس سروصدا و تحرک است. وقتی عده ای یک نفر را در دشت کتک می زنند غریزه ام به من حکم میکند که به کمک کسی بروم که در وضعیت ضعیف تری قرار گرفته است. فرد سالم همواره به اکثریت می پیوندد...)

 

و عاقبت بیماری و یا به قول راوی گناه آنقدر بالا می گیرد که غیر قابل کنترل می شود:

 

(گناهها افزون شده اند و از حساب بیرون رفته اند. حس می کنم با چشمان بسته به طرف دره ای کشیده می شوم. می دانم که خواهم افتاد اما چیزی ملنع از افتادنم نمی شود. در دشت مردم راه می روند و با لبخند به یکدیگر برخورد می کنند. تمامشان اصلاح شده اند. دسته جمعی راه می روند و بازوهای هم را گرفته اند...بیماری به من آسیب فراوانی زده است ولی نیروهایم را افزون کرده است. می خواهم ساعتها، تنها، در دشت بدوم.)

 

 

فقط یک چیز است که راوی را نجات میدهد:

 

(این شهادت. این بزرگترین گناه من است و دلیلی است مسلم بر بیماری من و بر غرور بزرگ من. برای آن است. فقط برای آن است که میرا را دارم و او هم مرادارد...)

 

راوی و میرا به خانه اصلاح فرستاده می شوند و لبخند کذایی بر صورتشان نقش می بندد. راوی به فردی همانند بقیه اصلاح شدگان تبدیل می شود اما عمل جراحی کاملا موفقیت آمیز نیس تو بیماری دوباره عود میکند.راوی میرا را باز می شناسد و ماسک لبخند بر صورت هر دو ترک برمیدارد. کتاب با این تصویر به پایان می رسد:

 

(نقابهایمان را تکه تکه کندیم. بدون گفته ای. خون از گونه ها و پیشانی برهنه شده مان می ریخت. لبخند همیشگی مان عاقبت ناپدید شد و آنگاه لبهایمان به هم پیوستند...)

 

صحنه تیرباران میرا و راوی آخرین صحنه کتاب است.

نظر شخصی:

برای من بسیار جای تعجب است که چرا در میان انبوه نقدها و بحثها در مورد این کتاب توقیف شده، هیچ اشاره ای به کتاب 1984 جرج اورول در میان نیست! شباهت این کتاب با اثر اورول به قدری زیاد است که به هیچ وجه قابل چشم پوشی نیست. همان جامعه توتالیر، خانه های شیشه ای به جای تله اسکرین، سربازان به جای پلیس اندیشه، اصلاح به جای تبخیر،تسلیم بدون لذت، تقدیر جاسوسی، جعل گذشته، نورهای سفید در خانه اصلاح، بازگشتن دوباره راوی و میرا به جامعه و بازشناختن همدیگر. حتی صحنه آخر با کمی تغییر . صحنه تیرباران. یادتان است همان کوریدور کذایی 1984 که سربازی از پشت آماده شلیک است؟!! شباهتها به طرز حیرت آوری زیاد است و اثر در مقایسه با 1984 چقدر ضعیف تر. هرچند میرا سعی می کند تا بیشتر به جنبه روانشناسانه این آرمانشهر بپردازد برخلاف 1984 که رمانی است سیاسی. آنچه در هر دو کتاب فریاد می کشد انتقاد از کمونیسم و سوسیالیسم و نشان دادن آن به صورت این تصویر فوق العاده بزرگنمایی شده است. هرچند که 1984 زیرکانه تر و زیباتر به این مقوله نزدیک می شود. پایان میرا نیز تا حدودی ناامید کننده است. رمانتیک بودن صحنه پایانی من را به یاد فیلمهای هندی می اندازد. پایان میرا اگر همچون 1984 تلخ بود، گزنده بودن آن بیشتر در خاطره ها باقی می ماند تا این تصویر عاشقانه و دراماتیک که تا حدی مصنوعی به نظر می رسد.

به هر حال میرا کتابی است که ارزش یک بار خواندن را دارد هرچند که برای کسانی که 1984 را خوانده و از آن لذت برده اند شاید اندکی تکراری و کم ارزش به نظر آید.

 

ژان کریستف

ژان کریستف

Jean Christophe

رومن رولان

Romain Rolland


نطفه ژان کریستف در سال ۱۸۹۰ در ذهن خلاق رولان شکل گرفت و پس از سیزده سال در ۱۹۰۳ متولد شد. تولدی که که  سرانجام در ۱۹۱۲  خاتمه یافت.

رولان معتقد است که:

وظیفه ای که من در ژان کریستف به عهده گرفته بودم عبارت از آن بودکه در آن دوران پوسیدگی و تلاشی اخلاقی و اجتماعی فرانسه آتش روح را که زیر خاکستر خفته بود بیدار کنم بنابراین در برابر بازارهای سر میدان گروههای کوچک جانهای بی باک را که آماده هرگونه فداکاری و پاک از هر گونه سازشکاری بودندبه پا داشتم. میخواستم همه را به ندای قهرمانی که رهبرشان میگردید گرد او جمع کنم...

و چه شایسته قهرمانی است کریستف!! سازش ناپذیر٬ عصیانگر٬ رها

غیر قابل محدود شدن در چارچوبهای قراردادی اخلاقی٬ اجتماعی و سیاسی

یک رهبر!

از اینجاست که ژان کریستف هنوز هم رفیق و همراه نسلهای تازه است. اگر او صد بار هم بمیرد باز همواره از نو زاییده خواهد شد و همواره پیکار خواهد کرد و همیشه برادر مردان و زنان آزاد همه ملتها باقی خواهد ماند- کسانی که پیکار می کنند و رنج می برند و پیروز می شوند.



وداع با ژان کریستف

من سرگذشت مصیبت بار نسلی را نوشته ام که رو به زوال می رود. هیچ نخواسته ام از معایب و فضایلش از اندوه سنگین و غرور سردرگمش٬ از تلاشهای پهلوانی و از درمانده گی هایش زیر بار خرد کننده یک وظیفه فوق انسانی چیزی پنهان کنم. این همه مجموعه ای است از جهان٬ اخلاق٬ زیبا شناسی٬ ایمان و انسانیت نوی که دوباره باید ساخت. اینک آن چیزی که ما بودیم.

مردان امروز٬ جوانان٬ اکنون نوبت شماست. از پیکرهای ما پله ای برای خود بسازیدو پیش بروید. بزرگتر و خوشبخت تر از ما باشید.

خود من به روح گذشته ام بدرود می گویم و آن را همچون پوسته ای خالی پشت سر می افکنم. زندگی یک سلسله مرگها و رستاخیزهاست. بمیریم ژان کریستف تا از نو زاده شویم!

رومن رولان اکتبر 1912


جملات و قطعات زیر گزیده هایی است از ژان کریستف البته به سلیقه شخصی خودم:


قهرمان آن کسی است که همان چیزی را که از دستش برمیاید انجام میدهد. دیگران همین را انجام نمی دهند. (ج۱ ص۳۸۲)


چیزی دشوارتر از آن نیست که کسی خواسته باشد سعادت تازه ای را به مردم بقبولاند چه مردم یک بدبختی کهنه را تقریبا ترجیح می دهند! (ج۲ ص۳۶)


توده های مردم اگر به خود واگذاشته شوند به چیزی نمی اندیشند. (ج۲ ص۴۴)


از میان همه کسانی که به خود می بالند آن کس که به ملیت خود می بالد احمقی به تمام معنی است. (ج۲ ص۱۸۱)


سرزمینهایی که قبل را بیشتر شیفته خود می سازند آنهایی نیستند که زیباتر است و زندگی در آنجا از همه آسوده تر. بلکه آنهاییست که خاکشان ساده تر و حقیرتر و به آدمی نزدیکتر است و با او به زبانی صمیمی و آشنا سخن می گوید.


دلیر باش! تا زمانی که دو چشم وفادار با ما اشک میریزند زندگی به رنج کشیدن می ارزد. (ج۳ ص۲۵۸)


بدبختی از دور به هاله شعر آراسته است و انسان از هیچ چیز آنقدر در وحشت نیست که از ابتذال زندگی. (ج۳ ص۲۸۸)


خدایا! زنی که می آفریند همتای توست و تو آن شادی او را درک نکرده ای٬ زیرا رنج نبرده ای. (ج۳ ص۳۷۹)


الماس سختم من                                                               همچون ققنوسم من

که با چکش نمی شکنم                                                       که از مرگ خود زندگی می یابد

و نه با قلم تراشیده می شوم                                                و از خاکستر خود می زاید

بزن٬ بزن٬ بزن مرا                                                                بکش٬ بکش٬ بکش مرا

که من از آن نخواهم مرد                                                      که من از آن نخواهم مرد

بائیف ۱۵۸۹-۱۵۳۲

(آغاز جلد ۴)


هیچ کس حق ندارد وظایف خود را فدای تمایل دل خویش کند اما دست کم باید این حق را به دل داد که هنگام عمل به وظایف خویش خوشنود نباشد. (ج۴ ص۱۲)


دلم می خواست گوری باشم که در آن می بایت تو را دفن کنند تا تو را برای ابدیت میان بازوان خود میداشتم. (ج۴ ص۲۹۹)


شک و ایمان هر دو ضروری است. شکاکیت که ایمان دیروزه را می جود برای ایمان فردا جا باز می کند.


آن که می آفریند چه اهمیت دارد! جز آنچه آفریده می شود هیچ چیز واقعی نیست. (ج۴ ص۳۰۶)



جهالت

جهالت

Ignorance

میلان کوندرا

Milan Kundera

نوستالژی به معنای درد جهالت است

میلان کوندرا خالق شاهکارهایی نظیر بار هستی, کتاب خنده و فراموشی و مهمانی شبانه در جهالت سرگذشت انسانهایی را می گوید که هر یک به نوعی گرفتار درد جهالت هستند. ایرنا زن چکی که به دنبال شوهرش چکسلواکی را پس از اشغال شوروی ترک کرده و به عنوان مهاجر بیست سال در فرانسه زندگی کرده است حال پس از سقوط حکومت دست نشانده شوروی علاقه ای به برگشت به سرزمین خود ندارد اما به اصرار دوستان و نامزد سوئدیش بازمی گردد و در طی یک پروسه دردناک پی می برد که فاصله او و زادگاهش نه مکان که زمان بوده است. تمام شخصیتهای این رمان جاهلند چرا که همه فقط به بخشی از حقایق زندگی خود چسبیده اند؛ چرا که کوندرا ثابت می کند غم غربت چیزی جز جهالت نیست...

                                                

نظر شخصی: پس از بارها نوشتن و خط زدن به این نتیجه رسیدم که نوشتن نظر شخصی در مورد این کتاب کار ساده ای نیست چون با وجود دوبار بازخوانی آن هنوز به درستی درنیافته ام که آیا انچه فهمیده ام به راستی حقیقتی بوده است که کوندرا در پی آشکار ساختن آن است یا نه؟!

برای همین به این خلاصه کوتاه بسنده میکنم. فقط یک جمله که جهالت درد مشترک ما نیز هست. مهاجران ایرانی  تفاوت چندانی با همتایان چک خود ندارند. خواندن این کتاب حقایق دردناکی را بر همه ما آشکار میکند که شاید اکثریتمان مشتاق به انکار آنیم.

خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی

 

خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی

The Origin of Consciousness in the breakdown of the Bicameral Mind

جولیان جینز

Julian Jaynes

 

در یادداشت مترجمان چنین بیان می شود:

"باید در یابیم که هوموساپینس, موجودی که در روند تکامل در اثر یک جهش بوجود آمد و برای دهها هزار سال زندگیش تفاوت چندانی با میمونها نداشت چگونه به آگاهی دست یافت و علم, هنر و اخلاق آفرید..."

و این کتاب با عنوان مبهم و نثر ثقیل آن تلاشی است برای پاسخگویی به این سوال اساسی.

خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی تلفیقی است از روانشناسی, نورولوژی, تاریخ, ادبیات و... برای درک ماهیت آگاهی و چگونگی بوجود آمدن آن. حاصل کار, یک اثر سه جلدی است که در یک مجموعه یک جلدی گردآوری شده و توسط متخصصان نورولوژی و اعصاب ترجمه شده است.

نویسنده در ابتدا به برخی از تعاریف نادرست در مورد اینکه آگاهی چیست می پردازد و در ادامه با بحثی پیرامون این مساله که آگاهی چه چیزی نیست به مسایل جالبی نظیر: "آگاهی لازمه یادگیری نیست", "آگاهی برای تفکر لازم نیست"و "آیا آگاهی الزامی است؟" اشاره می کند.

در فصل دوم کتاب اول زیربنای بحث اصلی کتاب مطرح می شود بدین گونه که نویسنده معتقد است که آگاهی با زبان آغاز می شود و آن هم با زبان استعاره! "ادراک به شیوه استعاری" و "زبان استعاری ذهن" در این فصل مورد بحث قرار می گیرد. با استفاده از زبان استعاره واقعیتهای دنیای بیرونی در مورد ادراکات, حسیات, تجارب و نیازهای درونی بازتاب یافته و منجر به خلق فضای درونی در انسان می گردد که ما در آن فضا قادر به دیدن, شنیدن, پس و پیش رفتن, روایت کردن و در کل تمام حرکاتی هستیم که در فضای بیرونی از آن بهره مندیم و اکنون با جادوی استعاره قادر به تجسم خلاق تمام آن فضای بیرونی در جایی در درون خود می باشیم.

ایده ذهن دوجایگاهی که بلافاصله بعد از این مبحث مطرح می شود عقیده ای جنجالی است. نویسنده معتقد است آگاهی پدیده ای نیست که از شروع حیات انسانها با ما همراه بوده باشد! او معتقد است آگاهی زمانی حوالی هزاره قبل از میلاد در انسان بوجود آمده است! برای اثبات این ادعا نویسنده ایده ذهن دوجایگاهی و بلافاصله بعد از آن مغز دوجایگاهی را مطرح می کند. او معتقد است انسان ناآگاه دارای دو بخش خدایی و انسانی بوده است و ندای خدایان در سراسر هزاره های طولانی راهنما, راهبر و فرمانروای زندگی انسانها بوده است. توهمات شنوایی و  حتی بینایی که در تمام لحظات زندگی همراه انسانها بوده اند در عمل, نقش آگاهی کنونی را برای انسان بازی می کرده اند.

فصل پنجم کتاب اول که نظریه مغز دوجایگاهی را بیان می کند از جمله جذابترین بخشهای کتاب است. بحثی است نورولوژیکی در مورد منشا نداهای دوجایگاهی. نویسنده با تکیه بر تجارب و دانسته های عصب شناسی معتقد است که نیمکره راست به عنوان جایگاه خدایان و نیمکره چپ مغز مرکز تسلط قدرتهای انسانی است. بخشهای "ردپای اعمال خداگونه در نیمکره راست" و "تفاوت نیمکره ها در کارکردهای شناختی انعکاسی از تفاوتهای انسان و خداست" سرشار است از مثالهای حیرت آور و تکان دهنده مبتنی بر علم نورولوژی در مورد اثبات این عقاید. ایجاد دوباره نداها در اثر تحریکات قسمتهای خاصی در نیمکره راست, خاموشی نیمکره راست و توانایی سخنگویی نیمکره چپ در حالی که هر دو نیمکره قادر به فهم زبانند, مستقل بودن نیمکره ها از یکدیگر به طوری که در برخی از بیماران که ارتباط این دو نیمکره با هم قطع شده دست چپ (مربوط به نیمکره راست خاموش) چیزی را حس میکند یا میکشد اما زبان (نیمکره چپ) نامی اشتباه به زبان می آورد به طوری که نیمکره راست از جواب غلط نیمکره چپ دلخور می شود. "شاید مثل دلخوری آتنه هنگامی که او موهای زرد آشیل را گرفت و پیچاند و نگذاشت که شاه خود را بکشد یا دلخوریهای یهوه از تبه کاریهای مردمش" نمونه ای از این مثالهاست. "به هر حال مطالعه برخی بیماران که ارتباط دو نیمکره شان قطع شده است با قاطعیت نشان می دهد که دو نیمکره چنان عمل می کنند که به نظر می رسد مثل دو فرد مستقل هستند که در عصر دوجایگاهی بودند. به نظر من, فرد بود و خدایش"!! کتاب اول با بحثی پیرامون منشا تمدن و چگونگی بوجود آمدن زبان به پایان می رسد.

در کتاب دوم "گواهی تاریخ" نویسنده می کوشد با سیری در تاریخ از ابتدای بوجود آمدن تمدن تا هزاره قبل از میلاد شواهدی از سلطه ذهن دوجایگاهی, شنود نداهای توهمی خدایان و نبود آگاهی را ارائه نماید. این شواهد شامل اطلاعاتی نظیر اطاعت از ندای پادشاهان مرده، تجسم خدایان در قابل بتها و انتساب نداهای توهمی به آنها, شاه- خدایان زنده  و صدها مثال و شاهد دیگر می گردد. نویسنده می کوشد نشان دهد که فرمان خدایان باستانی با رعایت سلسله مراتبهای اجتماعی توسط تمام مردم قابل شنیدن بوده و اطاعت مطلق و بدون تاملی به دنبال داشته است. این خدایان مالک جان و مال انسانها بوده و در تمام لحظات زندگی آنها حضور داشته و نقش آگاهی ناداشته را در راهبری و راهنمایی انها ایفا می کرده اند. این اقتدار الهی در هزاره های دوم تا اول قبل از میلاد به دلایل چندی رو به کاهش می نهد. نوشتن یکی از دلایل اصلی آغاز محو شدن نداهای دو جایگاهیست. خط و قانون جای فرمانهای شنوایی را می گیرد. مهاجرت, تجارت و در هم آمیختگی اقوام مختلف باعث تضعیف و برخورد خدایان مختلف, ایجاد جنگها, خصومتها و کشتارهایی می شود که تا آن زمان در تاریخ حیات بشر بی سابقه بوده اند و در نهایت نداهای توهمی کم رنگتر و ناشنیدنیتر می شوند. با تضعیف نداها انسان دوجایگاهی هراسان از سکوت خدایان تلاش می کند تا به هر نحو ممکن عدم حضور آنها را توجیه و آنها را فراخوانی کند. نخستین فرشتگان و دیوان در این زمان ابداع می شوند و انسان ناآگاه و ناامید برای احضار خدایان به غیب گویی, فال و قرعه کشی رو می آورد. نخستین نیایشها و ایده بهشت نیز از این زمان آغاز می شود زیرا انسان دوجایگاهی که خدایان را در تمام لحظات زندگی همراه داشته تا این زمان نیازی به نیایش احساس نمی کرده است.

نویسنده در بخش "آگاهی خردورزانه یونان" با توسل به ایلیاد و اودیسه به ارائه نخستین شواهد آگاهی یونانی و کلماتی که او آنها را "اقنومهای پیش آگاهی" می نامد, می پردازد و سیر تحولی این کلمات را از مفاهیم جسمانی و بیرونی تا مضامین درونی و آگاهانه بررسی می کند. در آخرین بخش از کتاب دوم که بحثی پیرامون آگاهی عبرانیهاست تقلیل یافتن خدایان متعدد به یک خدای واحد (یهوه) و شواهد آگاهی در عهد عتیق بررسی می شود. در این قسمت اشاره به افرادی می شود که با حفظ ذهن دوجایگاهی و تداوم شنیدن نداهای خدا یا خدایان به عنوان خیل عظیم پیامبران عبرانی شناخته می شوند و چگونگی رانده شدن آنان را از اجتماع آگاه آن روز عبرانیها بیان می کند.

کتاب سوم که به بررسی "آثار ذهن دوجایگاهی در جهان مدرن" می پردازد با اشاره ای به غیب گویی معابد آغاز می شود که تلاشی است برای احضار خدایان و چاره جویی از آنها در گرفتن تصمیمات مختلف. ردپای دیگر ذهن دوجایگاهی در جهان مدرن را می توان در مفهوم تسخیر حال چه مثبت (قدیسان) و چه منفی (جن زدگی) جستجو کرد. بحث بسیار جالب نویسنده در خصوص شعر و آواز و موسیقی و ارتباط آن با نیمکره راست خداگونه بسیار در خور تامل و تفکر است. مسایلی که در مورد ماهیت خداگونه شعر بیان میشود برای ما ایرانیان به هیچ وجه غریب و ناآشنا نیست! هیپنوتیسم ردپایی دیگر از ذهن دوجایگاهی در جهان مدرن فرض شده و بحثی کامل در مورد آن انجام شده است و سرانجام کتاب با فصل مربوط به شیزوفرنی به پایان خود نزدیک می شود. شیزوفرنی شاید نزدیک ترین تشابه به ذهن دوجایگاهی گذشته های دور باشد. "شنود توهمات شنوایی", "افول من تمثیلی", "فروپاشی فضای ذهنی" و "شکست در روایت سازی" از جمله مشکلاتی است که بیمار شیزوفرنیک با آن دست به گریبان است و با در نظر گرفتن خصوصیات مشابه برای ذهن دوجایگاهی می توان به این نتیجه جالب توجه رسید که نسلهای ناآگاه پیشین در واقع نمود عینی بیماران شیزوفرنیک عهد حاضر بوده اند!!! طلایه داریهای علم که عنوان اخرین فصل کتاب است, بحثی است پیرامون مقوله علم و دین و اینکه به رغم تمام تلاشها و حرف و حدیثها این دو هنوز از هم جدا نشده و هدف نهایی و والای علم رسیدن به الهویت, درک عظمت الهی  و بازگشت به معصومیت گم شده در هزاره های تاریخ عنوان میشود.

نظر شخصی:

این کتاب با حقایق و فرضیه های گاها حیرت آور خود در واقع خط بطلانی است بر بسیاری از باورها و اعتقادات خیل عظیمی از مردم سراسر دنیا و در واقع رساندن این پیام تلخ که "ما تنهاییم". شنیدن, درک کردن و قبول چنین پیامی برای بسیاری از افراد ناخوشایند و برای کسانی که در حال حاضر و در دنیای مدرن با شبهی از ذهن دوجایگاهی زندگی می کنند و کم هم نیستند قطعا غیر قابل تحمل خواهد بود. اگر اعتقادات قوی و مستحکمی هم سو با نظریات این کتاب داشته باشید از مطالعه سطر سطر آن لذت خواهید برد و اگر در بین دوراهی باور و عدم باور درگیرید مطالعه عمیق این کتاب برایتان حسی به همراه خواهد داشت که در مورد شخص من آن را به "رسیدن به پوچی" تعبیر می کنم. رها نکردن ذهن دوجایگاهی گذشته و عدم تعلق کامل به این آگاهی بی رحمانه امروزی ممکن است نتایج غیر قابل پیش بینی را پس از مطالعه این اثر ایجاد کند.  

 

                                        

 

خاطرات روسپیان سودازده من

 

Memoria de mis putas tristes

Memories of My Melancholy Whores

خاطرات روسپیان سودازده من

Gabriel Garcia Marquez

گابریل گارسیا مارکز

 

 

پیرمرد در سالروز جشن تولد نود سالگی خود برای اولین بار با مفهومی به نام عشق آشنا می شود. عشقی که زندگی سراسر تباه شده در روزمرگی و هوسرانی او را دگرگون می کند و  افقهای تازه ای را هرچند دیر در برابر چشمان او می گشاید.

گابریل گارسیا مارکز در آخرین رمان خود می کوشد تا عشق و هوس را از هم باز شناسد و تاثیرات بارز هرکدام از آنها را بر روح و روان انسانها به روشنی نشان دهد. شروع کتاب خود به تنهایی نشان دهنده روح ویران شده پیرمرد است:

" در سالگرد نود سالگی ام خواستم شب عشقی دیوانه وار را با نوجوانی باکره به خود هدیه دهم. " 

"In my ninetieth year I decided to give myself the gift of a night of love with a young virgin."

زندگی پیرمرد از 13 سالگی در پی یک تجاوز جنسی در جدال بین دو دنیای مختلف سپری شده است. دنیای سکس و هوسهای یک شبه " هیچ وقت با زنی همخوابگی نکرده ام که به او پول نپرداخته باشم. حتی آن تعداد کمی را  هم که اینکاره نبودند با دلیل یا به زور متقاعد می کردم که پول را از من قبول کنند." و یک زندگی اجتماعی فاقد هر گونه جذابیت. "بی پدر و مادر, مجردی بی آینده, روزنامه نگاری متوسط الحال, و مورد علاقه کاریکاتوریستها به خاطر زشتی مثال زدنیم. به عبارت دیگر: یک زندگی از دست رفته..." تلاشی که پیرمرد یک بار در جوانی برای رهایی از دنیای هوس انجام می دهد به دلیل نبودن عشق واقعی با شکست مواجه می گردد. " مراسم پرسرو صدای وداع با عزبها که در محله چینیها برای من گرفته می شدخلاف جهت شب نشینیهای رسمی محافل اجتماعی حرکت می کرد. تناقضی که به درد این می خورد که بفهمم واقعا کدام یک از این دو دنیا متعلق به من است. تصور می کردم که هر دو, ولی هر کدام به جای خود. چون از هر یک دیگری را میدیدم که همچون کشتیهایی که در میانه دریا از یکدیگر دور می شوند با ناله هایی دلخراش دور میشد." وبدین ترتیب سقوط نهایی روح کامل می شود. پیرمرد راه خود را انتخاب می کند. " سکس تسکین آدمیزاده وقتی به عشق نمیرسه"

تا در سالگرد نود سالگی, برای اولین بار در وجود خفته نازک اندام عشق را کشف می کند.

"برای من این وضع تازگی داشت. ترفندهای اغواگری را نمی دانستم و همیشه معشوقه های یک شبه را بر حسب قیمت و نه جذابیت آنها انتخاب کرده بودم. با عشقبازی بی عشق, بیشتر وقتها نیمه پوشیده و همیشه در تاریکی تا خود را بهتر از آنچه بودیم تصور کنیم. آن شب لذت بی مانند اندیشیدن به جسم زنی خفته را بی جبر امیال و رنج شرم کشف کردم."

"This was something new for me. I was ignorant of the arts of seduction and had always chosen my brides for a night at random. More for their price than their charms and we had made love without love, half dressed most of the time and always in the dark so we could imagine ourselves as better than we were… that night I discovered the improbable pleasure of contemplating the body of a sleeping woman without the urgencies of desire or the obstacles of modesty."

و عشق میشورد و تطهیر می کند. نازک اندام نامی که پیرمرد با الهام از ترانه ای کلمبیایی برای دخترک برگزیده است در کل داستان تنها و تنها یک جمله بر زبان می آورد. در واقع پیرمرد نیازمند روح دخترک است نه جسم او "دیدن و لمس کردن گوشت و استخوان وجود او از آن کس که من در خاطراتم داشتم کمتر واقعی بود" و سرانجام به این نتیجه می رسد که "او را خفته ترجیح می دادم"

و بدین ترتیب نازک اندام در ذهن و روح پیرمرد جان می گیرد. زندگیش را گرمی می بخشد, نوشته های روزانه اش در روزنامه را به نامه های عاشقانه تبدیل می کند. عشق می سوزاند و شعله ور می کند. وقتی پیرمرد برای یافتن دوباره عشق گم شده اش مجنون وار تلاش می کند در غم و هراس از دست دادن نازک اندام برای اولین بار معنی اشعار لئوپادی را در می یابد " وای بر من! این عشق است. اینچنین خانمان برانداز." و سرانجام پیرمرد رهاییست " از نوعی احساس آزادی اشباع شدم که در تمام عمرم نشناخته بودم و عاقبت از نوعی بردگی نجات یافتم که از سیزده سالگی مرا در بند کرده بود." آرامشی که با عشق نازک اندام زندگی پیرمرد را احاطه می کند, در پایان کج خلقی های گربه خانگی, نجات کتابخانه از دست موریانه ها و نجات خانه از ویرانی تجلی می یابد." خانه از میان خاکستر خود تولدی دوباره می یافت و من در عشق نازک اندام, با شادی و شدتی که هرگز در زندگی گذشته خود نشناخته بودم شناور بودم." نیروی عشق روح رزا کابارکاس (خانم رئیس) را هم قلقلک می دهد به طوری که با پیرمرد توافق می کند تا بعد از مرگش تمام دارایی او و پیرمرد به نازک اندام تعلق یابد و سرانجام داستان اینگونه پایان می یابد. " به خیابان روشن و مششع وارد شدم و برای اولین بار خودم را در افقهای دوردست اولین قرنم می شناختم. خانه ام در سکوت و مرتب, در ساعت شش و ربع از رنگهای یک افق پرطراوت و شاداب آکنده بود. دامیانا با صدای بلند در آشپزخانه می خواند. گربه دوباره جان گرفته دمش را به مچ پایم پیچید و تا میز تحریر همراهیم کرد. داشتم کاغذهای چروک شده دوات و قلمم را روی میز مرتب می کردم که خورشید در میان درختان بادام پارک منفجر شد و کشتی رودخانه ای پست با یک هفته تاخیر به خاطر خشکی با نعره ای وارد کانال بندری شد. بلاخره زندگی واقعی از راه رسید. با قلبی نجات یافته و محکوم به مردن با عشقی سرشار در هیجان شادمانه هر یک از روزهای بعد از صد سالگیم."

                                                      

 

صحنه های شورانگیزی که مارکز در خلال این رمان زیبا خلق می کند بسیار اند. یکی از زیباترین آنها لحظه ای است که پیرمرد سوار بر دوچرخه ای که برای نازک اندام خریده است در میدان عمومی شهر رکاب میزند و با تمام نفس در غوغای دیوانه وار ترافیک سنگین میدان عمومی آواز می خواند. تجلی کودک درون پیرمرد و رهایی روح او در این صحنه فوق العاده با توصیف جادویی مارکز خواننده را نیز بر سر شوق می آورد و البته دهها مورد دیگر از هنرنمایی این نویسنده چیره دست را در خلال این رمان می توان یافت و از آن لذت برد.

این کتاب در سال 2007 تحت عنوان تحریف شده "خاطرات دلبرکان غمگین من" و با حذف بخشهایی از کتاب, ترجمه و روانه بازار ایران شد. اما بعد از مدت کوتاهی که از پخش آن گذشت به صلاحدید وزارت ارشاد و به اتهام ترویج روابط نامشروع و قبح کلام توقیف و جمع آوری گردید و در حال حاضر نیز امیدی بر چاپ دوباره آن نیست. اصل این کتاب , بدون تحریف و سانسور توسط امیر حسین فطانت از زبان اصلی به فارسی ترجمه شده و توسط نشر ایران در آمریکا چاپ شده است و نسخه اینترنتی آن به صورت فایل PDF در حال حاضر قابل دانلود می باشد. برای دانلود رایگان کتاب خاطرات روسپیان سودازده من  به لینک زیر مراجعه کنید:

 

http://www.iranianbook.org/one_moment.html

راز فال ورق (The Solitaire Mystery)

 

 

 

 

 

هانس و پدرش برای پیدا کردن ماما که خود را در دنیای پریان مد گم کرده است راهی سفری از نروژ به یونان می شوند. در طی این سفر که با گریزهای گاه به گاه فلسفی پدر همراه است هانس کتابی جادویی با نوشته های ریز می یابد که در آن چهره های روی ورق جان می گیرند و ماجراهای این کتاب مینیاتوری با داستان واقعی زندگی خود او در می آمیزد.

یوستین گوردر در این کتاب نیز همانند شاهکار دیگرش "دنیای سوفی" با تلفیق دنیاهای مجازی و واقعی و جهش از یکی به دیگری توانایی عمیق فلسفی و ادبی خود را نشان میدهد. ماجراهای دنیای ورقها که دویست سال پیش از زمان حال رخ میدهد در کتاب کلوچه ای و از زبان آفریدگار این دنیا نقل قول می شود. فرود, خداوند این دنیای کوچک که در جزیره ای به دام افتاده است در تصور و خیال خود به 52 ورق بازی جان می دهد. این تصور به قدری قوی است که روزی "صور خیال از فضای خلاق وارد فضای خلق شونده می شوند. این چهره ها از آستین جادوگر بیرون می آیند و از هیچ پدید می آیند و جان می گیرند. این چهره های خیالی ظاهری زیبا دارند و سرشار از زندگی اند اما همه به جز یکی ذهن خود را گم کرده اند. فقط یک ژوکر تنها فریب را در می یابد" خاجها, پیکها, خشتها و دلها نمایندگان کل مردم دنیا هستند که با خوردن مداوم نوشابه رنگین کمان- نوشیدنی سحرآمیزی که هزاران طعم گوارا دارد و ذهن را فلج می کند- به عروسکهایی سرشار از زندگی اما فاقد آگاهی تبدیل شده اند. "شما با باغ یگانه شده اید. بدون آنکه بفهمید وجود دارید. چون کسی که همه جهان را در دهان خود دارد, فراموش می کند که دهان دارد."

اما ژوکر است که شخصیت کلیدی کل ماجراست. ژوکر کوتوله ای است که ذهن خود را گم نکرده است. ژوکر تنها فرد این مجموعه است که در باره چگونگی آفرینش خود کنجکاو است و مدام در حال جستجو و پرسش می باشد.

دنیای فرود با پایان یک دوره 52 ساله در روز ژوکر فرو میریزد. ژوکر فریب را در می یابد و آفریده ها برای بدست آوردن غرور دوباره خود آفریدگار خود را به قتل می رسانند چون حضور فرود دائما به آنها یادآوری می کند که ساختگی و محصول دنیای ذهنی فرودند. ژوکر و نوه فرود از جزیره در حال انهدام فرار می کنند و کوتوله ها دوباره به ورق تبدیل می شوند. بازی سالیتر – این نفرین خانوادگی یا به عبارتی نفرینی که شامل کل جهانیان است در دو دوره 52 ساله دیگر نیز تکرار می شود تا نوبت به هانس که در واقع بازمانده فرود است می رسد و سرانجام سالیتر خانوادگی هانس با یافتن و بازگرداندن ماما کامل می شود.

چرخه بازی سالیتر که مدام تکرار می شود در واقع اشاره ای به تکرار مداوم جهان هستی است . پدر فیلسوف هانس در قسمتی از کتاب چنین می گوید: " نوجوانی می نشیند و در یک جعبه ماسه قلعه های ماسه ای می سازد و بعد خرابش می کند در حالی که لحظه ای پیش برایش مثل گنجی بود. بدین ترتیب بود که سیاره ای پدید آمد تا بازیچه دست زمان شود. این همان جایی است که سرنوشت جهان رقم خورد. همان جایی است که رویدادها حک و پاک شد. همان جایی است که زندگی همچون محتوای یک دیگ جادویی می جوشد. یک روز نیز ما را در اینجا قالب ریزی می کنند از همان مصالح شکننده ای که اجدادمان ساخته شده اند. باد زمان بر ما می وزد. هم ما را می برد و هم خود ماست و سپس دوباره بر زمینمان می زند. ما با افسونی بر صحنه می آییم و با حقه ای خارج می شویم. همواره چیزی در انتظار آن که جای ما را بگیرد وجود دارد و سرشته می شود. چون ما روی زمین سفت نایستاده ایم. حتی روی ماسه هم نایستاده ایم. ما خود ماسه ایم".

و البته همه چیز به عنصر زمان آلوده است. هیچ چیز ابدی در این ظرف ماسه بر جای نمی ماند به جز ژوکر و اندیشه هایش که بدون هیچ آسیبی از خلال قرنها عبور میکند و همواره جوان و شاداب به زندگی خود ادامه میدهد. پدر با شوری سرشار از فیلسوفان یونان و ژوکر آن روزگار یعنی سقراط سخن می گوید. پدر خود نیز یک ژوکر است چون جهان را همچون یک مکان شگفت انگیز و انسان را موجودی شگفت انگیز تر می یابد. در قسمتی از کتاب از برخورد نزدیک از نوع چهارم صحبت می شود که در واقع برخورد انسان با خودش و درک این حقیقت والاست که انسان چه موجود شگفت انگیز و جادویی است. "وقتی مردم به ماوراطبیعه علاقه نشان می دهند, گرفتار نوعی نابینایی جدی اند. آنها اسرارآمیزترین چیزی را که در مقابلشان است نمی بینند. اینکه جهان وجود دارد. به مریخی ها و بشقابهای پرنده بیشتر علاقه نشان می دهند تا کل این آفرینش گیج کننده ای که پیش پای ما گشوده شده است.زندگی ما بخشی از یک ماجرای بی نظیر است. با این همه اغلب ما فکر می کنیم جهان کاملا طبیعی است و همیشه در پی شکار چیز عجیب و غریبی مانند فرشتگان یا موجودات مریخی هستیم. علتش این است که درک نمی کنیم جهان پدیده ای رازآمیز است."

پدر در قسمتی از کتاب از کارتهای برنده صحبت می کند و معتقد است که تمام کسانی که شانس بودن و هست شدن یافته اند بسیار بسیار خوشبختند

"تو دو نفر پدر و مادر, چهار نفر پدربزرگ و مادربزرگ, هشت نفر جد و جده و الا آخر داشته ای. اگر تعداد آنها را حساب کنی بسیار زیاد خواهند بود. احتمال اینکه یکی از اجداد تو در حین بزرگ شدن نمیرد یک در چند میلیون است. همه اجداد تو بزرگ شده اند و کودکانی داشته اند حتی در شرایط وقوع بدترین فجایع طبیعی و هنگامی که مرگ و میر کودکان نرخ بسیار بالایی داشته است البته تعداد زیادی از آنها بیمار شدند اما بلاخره زنده ماندند. به عبارتی می توان گفت تو میلیاردها بار فقط یک میلی متر با دنیا نیامدن فاصله داشته ای . زندگی تو روی این سیاره در معرض تهدید حشرات, جانوران وحشی, سنگهای آسمانی, رعد و برق, بیماری, جنگ, سیل, آتش, سم و سوقصدهای برنامه ریزی شده بوده است. در نبرد استیکل اشتاد صدها باز زخمی شده ای چون می بایست اجدادی در هر دو سوی نبرد داشته باشی. تو در واقع با خودت و فرصت به دنیا آمدنت در هزار سال بعد می جنگیده ای . نکته اینجاست که این واقعه میلیاردها بار در تاریخ اتقاف افتاده است. هربار که تیری در هوا رها شده شانس تو برای به دنیا آمدن به حداقل رسیده است. دارم در مورد زنجیره ای طولانی از همایندی ها (تصادفها) حرف میزنم. در واقع این زنجیره تا اولین سلول زنده ادامه پیدا می کند. احتمال اینکه طی این سه یا چهار میلیارد سال زنجیره من در هیچ زمانی نشکسته باشد آنقدر کم است که تقریبا باور کردنی نیست اما من جان به در برده ام و در عوض می فهمم چقدر خوشبختم که می توانم این سیاره را تجربه کنم. میفهمم هر حشره کوچکی که روی این سیاره میخزد چقدر خوشبخت است."

کل فضای کتاب تلاشی است برای نگاه دوباره به جهان از دیدگاه یک ژوکر. نگاهی خلاقانه, سرشار از کنجکاوی و مملو از سوالات بی پایان. اینکه ما که هستیم , از کجا آمده ایم و به کجا می رویم.

جشن ژوکر با این جملات به پایان می رسد:

"سالیتر نوعی نفرین خانوادگی است و همیشه ژوکری هست که فریب را در می یابد. نسلها یکی پس از دیگری می آیند و می روند اما ژوکری روی زمین راه می رود که هیچ گاه در معرض تاراج زمان قرار نمی گیرد.

کسی که درون سرنوشت را میبیند باید در آن هم زندگی کند."