باز هم شازده کوچولو

شازده کوچولو رو سالها پیش خریده بودم اما نمیدونم چرا هیچ وقت سراغ خوندنش نرفته بودم، شاید به قول تی نی خیلی دست کم گرفته بودمش. اما تعطیلی امروز و حرفهای تی نی تشویقم کرد به خوندنش و باید بگم چقدر از خوندنش کیف کردم. از جمله ‹ این آدم بزرگها راستی راستی چقدر عجیبند › خیلی خوشم اومد

و داستان اهلی شدن و ایجاد علاقه کردن و همینطور مسئولیت شازده کوچولو در قبال گلش، عشقش، لذت بردم و اینکه آخر سر به خاطر همون عشق و برای رسیدن به اون از خودش گذشت.

و یه تیکه جالب که دوست دارم اینجا بنویسم:

به این ترتیب شهریار کوچولو با همه حسن نیتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بدگمان شده بود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفته بود و سخت احساس شوربختی میکرد .....

...... یک روز دیگر به من گفت: آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. میبایست روی کرد و کار او درباره اش قضاوت می کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم میکرد . دلم را روشن میکرد. نمی بایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشت آن کلک های معصومانه اش پنهان بود پی میبردم. گلها پرند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم.