چنین گفت زرتشت ۳


درباره مگسان بازار

بگریز دوست من. به تنهاییت بگریز!تو را از مگسان زهراگین زخمگین میبینم. بگریز بدان جا که باد تند و خنک وزان است.

به تنهاییت بگریز! به خردان و بیجارگان بس نزدیک زیسته ای. از کین پنهانشان بگریز! آنان در برابر تو سراسر کین اند و بس.

بیش از این برای راندنشان دست میاز! آنان بسیارند و سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.


آنان با روانهای تنگشان به تو بسیار می اندیشند و همواره از تو اندیشناکند. سرانجام اندیشیدن بسیار به هرچیز اندیشناکی است.

تو را به خاطر تمام فضیلتهایت کیفر می دهند و آنچه بر تو می بخشایند تنها لغزشهای توست.

از آنجا که مهربانی و دادگر میگویی: گناهشان چیست اگر که زندگیشان کوچک است. اما روان تنگشان می اندیشد که ؛هر زندگی بزرگ گناه است.؛


درباره هزار و یک غایت

ستودنی نزد هر ملت آن است که بر او دشوار می نماید و آنچه را که دشوار و ناگزیر می نماید٬ نیک می نامند و آنچه را که از درون برترین نیاز برمی خیزد٬ آن کمیاب٬ آن دشوارترین را٬ مقدس می شمرد.


همانا که آدمیان نیک و بدشان را همه خود به خویشتن داده اند. همانا که آن را نستادنده اند٬ آن را نیافته اند و چون ندایی آسمانی بر ایشان فرود نیامده است.


لذت رمگی کهن تر است از لذت «من» بودن و تا زمانی که آرامش وجدان را در رمگی بدانند٬ تنها وجدان ناآرام است که می گوید «من».


درباره راه آفریننده

برادر رهسپار خلوتی؟ جویای راه به خویشتنی؟ پس دمی بمان و به من گوش فرا بده.

خود را آزاد می خوانی؟ می خواهم اندیشه فرمانروا بر تو را بشنوم نه این را که از یوغی رها شده ای.

آزاد از چه؟ زرتشت را با این چکار؟ اما چشمانت باید به روشنی مرا خبر دهد: آزاد برای چه؟

آیا «نیک و بد» خویش را به خود توانی داد و ارده خویش را چون قانونی بر خود توانی آویخت؟ قاضی خویش توانی بود و کیفرخواه قانون خویش؟

ای یکتا خنوز از بسیاران رنجه ای. هنوز تمام دلیری و امیدهایت را داری.

اما تنهایی روزی تو را به ستوه می آورد. روزی غرورت ژشت خم می کندو دلیریت دندان بر هم می ساید. روزی فریاد می کنی که «من تنهایم».

هستند احساساتی که در پی کشتن گوشه نشینند و اگر کامروا نشوند خود باید کشته شوند. اما دست به جنایت توانی زد؟

بسی را بر آن داشته ای که در باره تو دیگر گونه بیاندیشند. این را به پایت ارزان نخواهند نوشت. نزدیکشان شدی اما از ایشان فراگذشتی. این را هرگز بر تو نخواهند بخشود. آنکس که پرواز می کند از همه بیش نفرت بر می انگیزد.

از نیکان و عادلان بپرهیز! آنان با خشنودی به صلیب می کشند هر آنکس را که خود فضیلت خویش را بنا می کند.

اما بذترین دشمنی که با روبرو توانی بود همیشه خود تویی. تو ای که در غارها و جنگلها به کمین خویش مینشینی.

برادر با اشکهای من به خلوت رو. دوست می دارم آن را که می خواهد برتر و فراتر از خویش بیافریند و این سان فنا می شود.